معرفی فیلم: کتاب سارق
به گزارش وبلاگ لین هوان، پیش از این در خبرنگاران ، رمان کتاب سارق را معرفی نموده بودم و در موردش توضیحاتی داده بود.
کتاب را مارکوس زوساک نوشته است، این کتاب بسیار پرفروش بوده است و خوشبختانه در ایران با ترجمه آ. نوبخت فر به وسیله انتشارات شور چاپ شده است.
کتاب از زبان راوی اش که بعدا می فهمیم مرگ است، زندگی دختری را روایت می نماید که در دوره تسلط نازی ها، متعاقب دستگیری مادرش به پدرخوانده و مادرخوانده ای سپرده می گردد، این دختر متوجه شوری عجیب در درون خود می گردد، شوری برای به دست آوردن و خواندن کتاب، حتی به قیمت دزیدنشان.
نویسنده در حین پیش بردن داستان، نقبی به یکی از فصل های تیره تاریخ آلمان می زند و در قسمتی تأثیرگذار، کتاب سوزان نازی ها را با روایتی دیگر برایمان تعریف می نماید.
خوشبختانه چند ماه پیش، اقتباس سینمایی این اثر خوب هم اکران شد.
در هیاهوی فیلم هایی که تا چند وقت دیگر برای کسب جوایز اسکار رقابت می نمایند، بی شک صحبتی از کتاب سارق نیست، مگر می گردد وقتی جاذبه، گرگ وال استریت، Blue Jasmine و کلاهبرداری آمریکایی با آن لشکر بی شمار ستارگان هستند، کسی بیایید و روی داستان آرام فیلمی مثل کتاب سارق تمرکز کند.
اما پیشنهاد متفاوت من به شما دیدن این فیلم است، آن هم در زمانی که حوصله اش را دارید و دنبال چیزی بیشتر از تفریح هستید.
تک ستاره شناخته شده فیلم، جفری راش است، با این همه هنرپیشه نقش لیزل یعنی سوفی نلسی بازی قابل قبولی دارد.
کارگردان فیلم برایان پرسیوال است.
در اینجا می توانید بریده ویرایش شده ای از کتاب را بخوانید. کتاب را می توانید به صورت آنلاین از اینجا خریداری کنید.
وقتی اعضای سازمان جوانان آلمان، به سمت میدان شهر رژه می رفتند، مردم در خیابان به صف ایستاده بودند. لیزل برای چند لحظه مادرش و هر مشکل دیگری را که در آن هنگام داشت، به فراموشی سپرد. وقتی مردم تشویقشان می کردند، چیزی در سنه اش باد کرد. برخی از بچه ها برای پدر و مادرشان به کوتاهی دستی تکان دادند. دستور اکید داشتند که به خط مستقیم رژه بروند و به مردم نگاه ننمایند و دست تکان ندهند.
… در خاتمه رژه، اعضای سازمان جوانان هیتلر اجازه گرفتند تا متفرق شوند. در آن هنگام که شوق آتش بازی در چشمانشان شعله می کشید و تهییجشان می کرد، تقریبا از محالات بود که در یک جا کنار نگاهشان داشت. همه با هم فریاد کشیدند های هیتلز و بعد آزاد شدند تا برای خود بچرخند.
نزدیکی ساعت چهار و نیم، هوا تا حد قابل توجهی خنک شده بود .. همه را با چرخ دستی تا آنجا آوردند. در میان میدان اصلی شهر انبار نموده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیسشان نموده بودند. کتاب ها و کاغذها و دیگر چیزهایی که سر می خوردندا و به پایین می افتادند، مجددا به میان توده انبار شده، پرت می شدند. از دور شبیه یک کوه آتشفشانی به نظر می رسید، یا چیزی عجیب و غریب از کره ای دیگر، که انگار به شکل معجزه آسایی در میدان شهر فرود آمده بود و می بایست در دم از میان می رفت.
اگر چه حسی در درونش می گفت که این کار یک جنایت است، باز چیزی مجبورش می کرد که به آتش کشیده آن توده کتاب ها را نگاه کند. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. گمانم انسان ها دوست دارند کمی نابودی را دیدن نمایند.از خراب شدن قصرهای شنی یا خانه هایی که با کارت ساخته شده اند، آغاز می نمایند. مهارت عظیمشان در شدت بخشیدن به این کار است.
افقی از پرچم ها و یونیفرم های نازی رو به آسمان برخاسته بود و هر بار که سعی می کرد تا از فراز سر بچه کوچک تری اطراف را ببیند، دیدش را سد می کردند. ..
مردی در بالکن جایگاه مخصوص نهاده شد و همه را دعوت به سکوت کرد، یونیفرمش قهوه ای براق بود. انگار هنوز اطو رویش قرار داشت، سکوت آغاز شد.
گفت: امروز روی زیبایی است. نه تنها روز تولد رهبر بزرگمان است، بلکه برای اینکه دیگر دشمنانمان را شکست داده ایم، مانع شده ایم تا به افکارمان دسترسی پیدا نمایند. ما به مرضی که حداقل بیست سال دامنگیر آلمان شده بود، خاتمه دادیم و حالا با این آشغال ها، با این سم ها، خداحافظی می کنیم.
گروهی از مردها از بالکن خارج شدند و آن تپه را محاصره کردند و در میان تشویق و تأیید دیگران آتشش زدند. کاغذها و نوشته ها در شعله های نارنجی حل می شدند. واژه ها می سوختند و از جمله هاشان جدا می شدند.
هانس هابرمان -پدرخوانده لیزل- به پله های کلیسا نزدیک شد.
- سلام بابا
- قرار بود جلوی شهرداری بایستی.
- ببخشید بابا!
لیزل اولین شبی که برای مادرش نامه نوشت، دانست که پیشوا همان آنهایی بود که هانس و رزا هابرمان درباره اش صحبت می کردند. با اینکه می دانست، باید از پدرخوانده اش می پرسید:
- مامانم یک کمونیسته؟
- هیچ نمی دونم. هیچ ندیدمش.
- آیا پیشوا بردش؟
- گمونم احتمالش وجود داشته باشه، بله.
- می دونستم، از پیشوا متنفرم، ازش متنفرم.
هانس باید چه می کرد، آیا همان طور که دلش می خواست باید خم می شد و دخترخوانده اش را در آغوش می گرفت؟ آیا باید می گفت که به خاطر آنچه به روز او مادرش آمده و نیز به خاطر اتفاقی که برای برادرش افتاده، متأسف است؟
نه! چشمانش را بست و بعد بازشان کرد. سیلی جانانه ای به گونه لیزل نواخت. دیگه هرگز همچین چیزی نگو!
دختر تکانی خورد و روی پله ها نشست، پدر کنارش نشست و صورتش را در دو دست گرفت.
- بابا؟
پدر دست ها را از چهره برداشت، تصمیم به حرف زدن گرفته بود:
- می تونی چنین حرفی را توی خونه بزنی، ولی هرگز تو خیابون، مدرسه چنین چیزی نمی گی. هرگز!
جلویش ایستاد و با شانه هایش از جا بلندش کرد. تکانش داد: می شنوی چی می گم؟
لیزل با چشمان گشاد شده، سری به تسلیم، تکان داد.
لیزل به سوی کوه خاکستر به راه افتاد، که مثل آهن ربایی بر زمین نشسته بود، مثل یک چیز عجیب و غریب. همانند جاده ستاره های زرد برای چشم ها، مقاومت ناپذیر بود. نمی توانست رو برگرداند، در تنهایی، نمی توانست بر خود تسلط یافته و به فاصله مطمئنی بایستد. آن توده او را به سوی خودش مکید و لیزل آغاز به پیشروی کرد.
وقتی در پای کپه خاکسترها ایستاد، در اثر حرارتی که هنوز از آن برمی خاست، گرمش شد. وقتی دستش را تو برد، حرارت دست هایش را گاز گرفت. ولی دومین مرتبه، حواسش را جمع کرد تا سرعت عملش را به خرج دهد.
دست هایش به جلد نزدیک ترین کتاب قفل شد. داغ و در همان حال خیش بود و کناره هایش سوخته بودند ولی جز این زخمی بر تن نداشت.
وقتی کتاب را با تردستی بیرون کشید و با عجله دور شد، هنوز از جلد کتاب دود برمی خاست.
کتاب دیگر آنقدر خنک شده بود که بتواند آن را به زیر یونیفرمش سُر بدهد. اول در مجاورت سینه اش گرم و نرم بود، ولی وقتی آغاز به راه رفتن کرد، باز هم داغ شد.
وقتی نزدیک پدر رسید، کتاب داشت می سوزاندش. به نظر می رسید که دوباره در حال شعله کشیدن است.
آماده شدند که صحنه را ترک نمایند. کتاب حالا داشت درست و حسابی می سوزاندش، دیگر از سایه های پرمخاطره شهرداری گذشته بودند که کتاب سارق، از شدت درد تکانی خورد.
پدر پرسید: مشکل چیه؟
- هیچی!
البته چندین چیز وجود داشت که بی بروبرگرد مشکل به حساب می آمدند.
از یقه لیزل دود بیرون می آمد.
در زیر پیراهنش کتاب داشت او را می بلعید.
منبع: یک پزشک